گنجور

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » بیان وادی استغنا

 

بعد ازین وادی استغنا بود

نه درو دعوی و نه معنی بود

می‌جهد از بی‌نیازی صرصری

می‌زند بر هم به یک دم کشوری

هفت دریا یک شمر اینجا بود

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد

 

در ده ما بود برنایی چو ماه

اوفتاد آن ماه یوسف‌وش به چاه

در زبر افتاد خاک او را بسی

عاقبت ز آنجا بر آوردش کسی

خاک بر وی گشته بود و روزگار

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود

 

یوسف همدان که چشم راه داشت

سینهٔ پاک و دل آگاه داشت

گفت بر شو عمرها بالای عرش

پس فرو شو پیش از آن در تحت فرش

هرچ بود و هست و خواهد بود نیز

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید

 

دیده باشی کان حکیم بی خرد

تخته‌ای خاک آورد در پیش خود

پس کند آن تخته پر نقش و نگار

ثابت و سیاره آرد آشکار

هم فلک آرد پدید و هم زمین

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » گفتار پیری مستغنی

 

گفت مردی مرد را از اهل راز

پرده شد از عالم اسرار باز

هاتفی در حال گفت ای پیر زود

هرچه می‌خواهی به خواه و گیر زود

پیر گفتا من بدیدم کانبیا

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند

 

آن مگس می‌شد ز بهر توشه‌ای

دید کندوی عسل در گوشه‌ای

شد ز شوق آن عسل دل داده‌ای

در خروش آمد که کو آزاده‌ای

کز من مسکین جوی بستاند او

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت شیخی خرقه‌پوش که عاشق دختر سگبان شد

 

بود شیخی خرقه پوش و نامدار

برد از وی دختر سگبان قرار

شد چنان در عشق آن دلبر زبون

کز دلش می‌زد چو دریا موج خون

بر امید آنک بیند روی او

[...]

عطار
 

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مریدی که از شیخ خواست تا نکته‌ای بگوید

 

آن مریدی شیخ را گفت از حضور

نکته‌ای برگوی شیخش گفت دور

گر شما روها بشویید این زمان

آنگهی من نکته آرم در میان

در نجاست مشک بویی، زان چه سود

[...]

عطار