جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۴
جلوه حسن ترا محرم به جز آیینه نیست
سرّ سودای خیالت محرم هر سینه نیست
حُسن خود خواهی که بینی در دل ما کن نظر
اندرون پاکبازان کمتر از آیینه نیست
گفته ای امروز خواهم کرد کار تو تمام
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۸۹
در شهر فتنه ای شد می دانم از که باشد
تُرکی ست فتنه افکن پنهانم از که باشد
هر روز اندرین شهر خلقی ز دل برآیند
گر دیگری نداند من دانم از که باشد
هر دم گذشت از حد، معلوم نیست تا خود
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴۹
مرد این میدان نهای همچون زنان در خانه باش
ور سوی میدان مردان میروی مردانه باش
هرکجا ماهی ببینی خرمن خود را بسوز
هرکجا شمعی ببینی پیش او پروانه باش
یوسف ار دستت دهد گو باش در زندان مقیم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۸
مرا دردیست اندر دل، ولی گفتن نمییارم
غم دُردانهای دارم ولی سُفتن نمییارم
بخواهم گفت حالم با طبیب خویشتن روزی
که در دل بیش ازین این درد بنهفتن نمییارم
تو وصف حسن آن روی از من حیران چه میپرسی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲۱
چون سایه منم فتان و خیزان
وز سایه خویشتن گریزان
باریکم و دردناک و دلسوز
مانند چراغ صبح خیزان
در کنج خرابه ای به تنها
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۶۷
بزن تیغ و مکن تندی و تیزی
حلالت باد اگر خونم بریزی
چرا چون دور بر من می کنی جور
چرا چون بخت با من می ستیزی
چه شد کز مهربان خود ملولی
[...]