جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵
پیش تو عرضه می کنم حال تباه خویش را
تا تو نصیحتی کنی چشم سیاه خویش را
سرزنشم مکن که تو، شیفته تر ز من شوی
بینی اگر به ناگهان چشم سیاه خویش را
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹۲
تو مپندار که از عشق تو دل برگیرم
یا به جای تو کسی جویم و در بر گیرم
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
پاره سازم کفن و زندگی از سر گیرم
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷۵
[چه] موجب است که با ما بجز جفا نکنی؟
چه دیده ای که نگاهی به سوی [ما] نکنی؟
به زیر سایه زلف تو آمدم زنهار!
که همچو ذرّه سراسیمه ام رها نکنی
جلال عضد » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱ - خوش
آفتابی که بنده سرگردان
نام او را چو ذرّه در طلب است
زلف بر رخ نهاد و من گفتم
سر خورشید در کنار شب است
جلال عضد » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳
بر معشوقم آمد رکن فصّاد
ز ساق نازک دلخواه رگ زد
بزد بر یک رگ او نیش و گویی
مرا آن نیش بر پنجاه رگ زد
جلال عضد » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۷ - امیر
در میان آر می که نام بتیست
عقلِ هر کس ز کُنهِ آن قاصر
اوّلِ اوّل است اوّلِ او
آخرِ اوست آخرِ آخر
جلال عضد » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۸ - کمال
از مرد بخیل نیست طرفه
کاو سر بنهد برابر مال
لیکن ز کریم بس عجب بُود
کاو سر بنهاد بر سر مال
جلال عضد » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۱
مدح تو گفتم و چو بود دروغ
من پشیمان شدم از آن گفتن
بعد ازین هجو تو نکو گویم
سخن راست را توان گفتن
جلال عضد » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۵
گر تو میگویی نبودَستَم تو را
پیش ازین مفعول، الحق بودهای
بودهام من فاعل مختار تو
تو مرا مفعول مطلق بودهای
جلال عضد » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۶
هرچه پیش آید از زمانه تو را
از نکوحالی و ز بدحالی
دل بدان شاددار و غصّه مخور
که نباشد ز حکمتی خالی
جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۱
ای کرده ز لطف و قهر تو صنع خدا
در عهد ازل بهشت و دوزخ پیدا
بزم تو بهشت است و مرا جرمی نیست
چون است که در بهشت ره نیست مرا
جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۲
بر دست یکی تیغ چو آب است مرا
کز وی همه ساله فتح باب است مرا
پیوسته دل خصم کباب است مرا
وز کلّه او جام شراب است مرا
جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۳
چشم تو که خواب عالمی بست به خواب
خلقی ز غمش بی خود و او هست به خواب
ترک است و درون پاک دارد مگذار
کاندر بر زنگیان رود مست به خواب
جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۴
ای دوست! جهان دمی ست و آن دم هیچ است
بر عمر مبند دل، که آن هم هیچ است
گر تو دهن و میان جانان بینی
معلوم تو گردد که دو عالم هیچ است
جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۵
گفتم: سر زلف تو بسی سرخورده است
گفتا: که بنه سرت گر اندر خورده است
گفتم: روزی ز قامتت بر بخورم
گفتا: که ز سرو کی کسی برخورده است
جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۶
بر روی تو زلف را اقامت هوس است
سرفتنه دور را اقامت هوس است
ابروی تو محراب نشین شد چشمت
آن کافر مست را امامت هوس است
جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۷
ای زلف تو یک کمند و بل پنجه شست
سر تا به قدم پیچ و خم و چین و شکست
هم صحبت جادوان خونخواره مست
سرحلقه هندوان خورشیدپرست
جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۸
تا چرخ فلک تیر و کمانت دیده ست
بر تیر و کمان خویشتن خندیده ست
در حیرتم از کمان تو کاو خود را
بر دست تو زد مگر سرش گردیده ست
جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۹
گردن بنهاده ام به هر نرم و درشت
بر رویم اگر تیغ کشد ندهم پشت
گفتا که به انگشت بکن دیده خویش
بر دیده خویشتن نهادم انگشت
جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۱۰
چون مهر پری ز خاتم جم برداشت
دلتنگی از اهل عالم برداشت
پرسیدم از او که ای صنم نام تو چیست
در حال نگین از سر خاتم برداشت