شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
دل شد اندر پیچ و تاب حلقه گیسوی اوست
پیچ و تاب حلقه ی گیسوی او بی انتهاست
در سر زلفش ندانم دل کجا افتاده است
تا کدامین موی دارد موی او بی انتهاست
هر کسی را هست راهی سوی او در هر نفس
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
رخ زیبای تو را آینه ای میباید
که رخت را بتو زانسان که توئی بنماید
چون نظری بر رخ زیبای تو می اندازم
حسن مجموعه تو در نظرم می آید
نیست مشاطه رویت بجز از دیده ما
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
میکند بر دل تجلی مهر رویش هر نفس
تا که گردد نور ماه دل ز مهرش مقتبس
آنچه عالم خوانمش خورشید او راسایه است
در حقیقت سایه و خورشید یک چیزند و بس
چشم عنقابین مگس را نیست زان نشناسدش
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
ما از میان خلق کناری گرفته ایم
واندر کنار خویش نگاری گرفته ایم
دامن نخست بر همه عالم فشانده ایم
وانگه بصدق دامن یاری گرفته ایم
از بهر قوت و طعمه شاهین جان و دل
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
گنج های بینهایت یافتم در کنج جان
کنج جان را بین که چون شد کان گنج بیکران
جان من از عالم نام و نشان آمد برون
بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران
تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷
ای هر نفس تافته بر دل ز تو نوری
از سرّ تو جان یافته هر لحظه سروری
در سایه جان ز آتش سودای تو سوزیست
آن نیست که خاص است ظهورت به ظهوری
تا پرتو خورشید تو بر کون بتابید
[...]