گنجور

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۷

 

اِذٰا جِئتَنی فی رُفْقَةٍ لِتَزُورَنی

وَ اِنْ جِئْتَ فی صُلْحٍ فَأَنتَ مُحارِبُ

به یک نفس که برآمیخت یار با اَغیار

بسی نماند که غیرت وجودِ من بکشد

به خنده گفت که من شمعِ جمعم ای سعدی

[...]

۳ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۹

 

هر که بی او به سر نشاید برد

گر جفایی کند، بباید برد

روزی، از دست، گفتمش، زنهار!

چند از آن روز گفتم استغفار

نکند دوست زینهار از دوست

[...]

۴ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰

 

تازه بهارا، وَرَقت زرد شد

دیگ منه، کآتشِ ما سرد شد

چند خرامیّ و تکبّر کنی؟

دولتِ پارینه تصوّر کنی

پیشِ کسی رو که طلبکارِ توست

[...]

۳ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۵

 

گل به تاراج رفت و خار بماند

گنج برداشتند و مار بماند

دیده بر تارکِ سَنان دیدن

خوشتر از رویِ دشمنان دیدن

واجب است از هزار دوست برید

[...]

۳ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

ظَمَأٌ بِقَلبی لا یَکادُ یُسیغُهُ

رَشفُ الزُّلالِ وَ لَو شَرِبتُ بُحوراً

خرم آن فرخنده طالع را که چشم

بر چنین روی اوفتد هر بامداد

مست می بیدار گردد نیمشب

[...]

۳ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

بزرگی دیدم اندر کوهساری

قناعت کرده از دنیا به غاری

چرا گفتم به شهر اندر نیایی

که باری بندی از دل برگشایی

بگفت آنجا پریرویان نغزند

[...]

۳ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۱

 

جوانی پاکباز پاکرو بود

که با پاکیزه رویی در کرو بود

چنین خواندم که در دریای اعظم

به گردابی درافتادند با هم

چو ملاح آمدش تا دست گیرد

[...]

۱۰ بیت
سعدی