گنجور

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۱ - سر آغاز

 

خدا را ندانست و طاعت نکرد

که بر بخت و روزی قناعت نکرد

قناعت توانگر کند مرد را

خبر کن حریص جهانگرد را

سکونی به دست آور ای بی ثبات

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۲ - حکایت

 

مرا حاجیی شانهٔ عاج داد

که رحمت بر اخلاق حجاج باد

شنیدم که باری سگم خوانده بود

که از من به نوعی دلش مانده بود

بینداختم شانه کاین استخوان

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۳ - حکایت

 

یکی پر طمع پیش خوارزمشاه

شنیدم که شد بامدادی پگاه

چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست

دگر روی بر خاک مالید و خاست

پسر گفتش ای بابک نامجوی

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۴ - حکایت

 

یکی را تب آمد ز صاحبدلان

کسی گفت شکر بخواه از فلان

بگفت ای پسر تلخی مردنم

به از جور روی ترش بردنم

شکر عاقل از دست آن کس نخورد

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۵ - حکایت در مذلت بسیار خوردن

 

چه آوردم از بصره دانی عجب

حدیثی که شیرین تر است از رطب

تنی چند در خرقه راستان

گذشتیم بر طرف خرماستان

یکی در میان معده انبار بود

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۶ - حکایت

 

شکم صوفیی را زبون کرد و فرج

دو دینار بر هر دوان کرد خرج

یکی گفتش از دوستان در نهفت

چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت

به دیناری از پشت راندم نشاط

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۷ - حکایت در عزت قناعت

 

یکی نیشکر داشت بر طبقری

چپ و راست گردیده بر مشتری

به صاحبدلی گفت در کنج ده

که بستان و چون دست یابی بده

بگفت آن خردمند زیبا سرشت

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۸ - حکایت

 

یکی را ز مردان روشن ضمیر

امیر ختن داد طاقی حریر

ز شادی چو گلبرگ خندان شکفت

نپوشید و دستش ببوسید و گفت:

چه خوب است تشریف میر ختن

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۹ - حکایت

 

یکی نان‌خورش جز پیازی نداشت

چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت

پراکنده‌ای گفتش ای خاکسار

برو طبخی از خوان یغما بیار

بخواه و مدار از کس ای خواجه باک

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۱۰ - حکایت

 

یکی گربه در خانهٔ زال بود

که برگشته ایام و بد حال بود

دوان شد به مهمان‌سرای امیر

غلامان سلطان زدندش به تیر

چکان خونش از استخوان، می‌دوید

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۱۱ - حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت

 

یکی طفل دندان برآورده بود

پدر سر به فکرت فرو برده بود

که من نان و برگ از کجا آرمش؟

مروت نباشد که بگذارمش

چو بیچاره گفت این سخن، نزد جفت

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۱۲ - حکایت

 

شنیدم که صاحبدلی نیکمرد

یکی خانه بر قامت خویش کرد

کسی گفت می‌دانمت دسترس

کز این خانه بهتر کنی، گفت بس

چه می‌خواهم از طارم افراشتن؟

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۱۳ - حکایت

 

یکی سلطنت ران صاحب شکوه

فرو خواست رفت آفتابش به کوه

به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت

که در دوره قائم مقامی نداشت

چو خلوت نشین کوس دولت شنید

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۱۴ - گفتار در صبر بر ناتوانی به امید بهی

 

کمال است در نفس مرد کریم

گرش زر نباشد چه نقصان و بیم؟

مپندار اگر سفله قارون شود

که طبع لئیمش دگرگون شود

وگر درنیابد کرم‌پیشه، نان

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۱۵ - حکایت در معنی آسانی پس از دشواری

 

شنیدم ز پیران شیرین سخن

که بود اندر این شهر پیری کهن

بسی دیده شاهان و دوران و امر

سرآورده عمری ز تاریخ عمرو

درخت کهن میوه‌ای تازه داشت

[...]

سعدی