گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۸

 

ز فَرّ باد فروردین جهان چو خلد رضوان شد

همه‌ حالش دگرگون‌ شد همه‌ رسمش دگرسان شد

توانگر گشت و خوش‌طبع و جوان از عدل فروردین

اگر درویش‌ و ناخوش طبع و پیر از جور آبان شد

حلی بست و حلل پوشید باز اندر مه نیسان

[...]

۵۶ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۶

 

از خلد گرفت بوستان نور

پیرایه و جامه یافت از حور

جامه ز حریر و حُلّه دارد

سرمایه ز لعل و درّ منثور

بودند چهار مه درختان

[...]

۵۶ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۱

 

شهی‌که دولت باقی بدوگرفت جلال

شهی‌که ملت تازی به او فزود جمال

خجسته ملت تازی چنو جمال ندید

چنان‌که دولت باقی چنو ندید جلال

چو مشتری است مگر طلعت مبارک او

[...]

۵۶ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۰

 

ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من

تا یک زمان زاری‌ کنم بر رَبع ‌و اَطلال و دِمَن

رَبع از دلم پرخون‌ کنم خاک دمن‌ گلگون کنم

اطلال را جیحون ‌کنم از آب چشم خویشتن

از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی

[...]

۵۶ بیت
امیر معزی