گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

منت ایزد را که روشن شد ز نور آفتاب

آسمان دولت و ملک شه مالک رقاب

از ‌خراسان آفتاب آید همی سوی عراق

از عراق آمد کنون سوی خراسان آفتاب

آفتابی بر سپهر فضل صافی از غبار

[...]

۵۵ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۶

 

قمر شد با سر زلفش مقامر

دل من برده شد کاری است نادر

دلم باید جهاز اندر میانه

چو زلفش با قمر باشد مقامر

مجاهز بود و حاصل خود نیامد

[...]

۵۵ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۸

 

رای خاقان معظم شهریار دا‌دگر

در جهان از روشنایی هست خورشیدی دگر

زانکه چون خورشید روشن رای ملک آرای او

روشنایی گسترد بر شرق و غرب و بحر و بر

فخر بایدکرد توران را به‌خاقانی‌که هست

[...]

۵۵ بیت
امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۵

 

عَمد‌ا همی‌ نهان کند آن ماه سیم‌تن

موی سیاه خویش ز موی سپید من

داند که بوی مشک ز کافور کم شود

کافور من نخواهد با مشک خویشتن

گرچند سال عارض من چون بنفشه بود

[...]

۵۵ بیت
امیر معزی