امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۸
رمضان شد چو غریبان به سفر بار دگر
اینت فرخ شدن و اینت به هنگام سفر
بود شایسته ولیکن چه توان کرد چو رفت
سفری را نتوان داشت مقیمی به حضر
گرچه در حق وی امسال مقصر بودیم
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۷
همیشه پرشکن است آن دو زلف حلقه پذیر
شکنشکن چو زره حلقهحلقه چون زنجیر
رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر
وز آن نفر چو دل من هزار تن بهنفیر
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۴
بنگر این پیروزهگون دریای ناپیدا کنار
بر سر آورده ز قعر خویش درّ شاهوار
کشتی ای زرین در او گاهی بلند و گاه پست
زورقی سیمین در او گاهی نهان گه آشکار
بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۹
ربود از دلم آن زلف بیقرار، قرار
نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار
سرم گرفته خمارست همچو چشم بتم
دلم چو زلف بتم تا گرفته است قرار
دهان یارم مانند نقطهٔ سیم است
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۹
کیمیا دارد مگر با خویشتن باد خزان
ور ندارد چون همی زرین کند برگ رزان
اصل رنگ آمیختن دارد مگر باد خریف
ور ندارد چون همی سازد زمینا زعفران
آمد آن فصلی که نصرانی سَلب گردد هوا
[...]