گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۱

 

دلی از نقشبندی های عشق آزاد می خواهم

دلی چون نامهٔ مجنون مادر زاد می خواهم

به جانم زنده گردانی، شفایم داده بیماری

بخواهم پاره کردن اوراق یک یک، باد می خواهم

نمی سنجم ملال خویش و بهر خوشدلی هر دم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۲

 

منم که آب گل و رنگ لاله می طلبم

در این لباس شراب دو ساله می طلبم

شکست جام شرابم ز سنگ توبه، ولی

در این خزان دیت خون لاله می طلبم

ز باده توبه حرام است در شریعت عشق

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۳

 

دل کز لبت چغانه به گوشش نمی زنم

مست است، این ترانه به گوشش نمی زنم

این بس جزای طعنهٔ زاهد که هیچ گاه

قول شرابخانه به گوشش نمی زنم

عهدش نماند کاین دو جهان گشت باز رمز

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۴

 

تا به کی همره اندیشهٔ باطل باشم

وز دیار طرب آواره تر از دل باشم

گر گذشتم ز در کعبه نه از بی خبریست

مصلحت نیست که با طالب منزل باشم

گر به قانون معین نزیم عیب مکن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۵

 

تا کی دهم به دست تماشا زمام چشم

فالی زنم که گریه بر آید بنام چشم

ای گریه بی مضایقه از در درآ که من

هر دم به خون دل بنویسم سلام چشم

از بس که حیرت آمد و بیگانگی فزود

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۶

 

از دل غم او دریغ داریم

این می ز سبو دریغ داریم

تا در سر کوی تو بلغزند

پای از لب جو دریغ داریم

دوزیم ز چاک سینه مرهم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۷

 

هر چند بی غمانه به مسکن فتاده ایم

زنجیر صد کرشمه به گردن فتاده ایم

در نعمت اوفتاده و شکری نمی کنیم

بس ناشکفته گل در گلشن فتاده ایم

خوشدل به نور شمع شبستنانت از برون

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۸

 

تنها نه دلق خود به می ناب شسته ایم

ناموس یک قبیله به این آب شسته ایم

قسمت بلاست ورنه می آلوده دلق خویش

صد ره ز شوق گوشهٔ محراب شسته ایم

ما توبه دشمنیم و قدح دوست، دور نیست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۹

 

نشسته بر سر گنج به فقر مشهورم

نهفته در ته دامن چراغ بی نورم

مسیح تا دم آخر فسون دمید و هنوز

به صد جراحت روز نخست رنجورم

چنان به خواهش دیدار رفته ام شب وصل

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰

 

بس که درد عالمی در عشق تنها می کشم

نالهٔ امروز را از ضعف فردا می کشم

خار خار راحتم ره می زند ای ساربان

گرم ران محمل که ناگه خاری از پا می کشم

چون به مرگ خود بمیرم رحم کن خونم بریز

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱

 

تا کی به حرم تشنه لب و مضمحل افتم

کو دیر محبت که به دریای دل افتم

کو معرکهٔ عشق که از بوی شهادت

بی خود شده در لجهٔ خون به حل افتم

آخر که مرا گفت که از باغچهٔ قدس

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۲

 

نالنده ام ز درد مگر بلبلم

جوشنده ام به حسن مگر شبنم گلم

گر نه قیامتم ز چه لبریز فتنه ام

ور نه ندامتم ز چه عین ناملم

دل موج خیز درد و جبین صاف از گره

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳

 

زین بزم نه این بار بر آشفتم و رفتم

کی بود که تلخی ز تو نشنفتم و رفتم

دارد اثر سودهٔ الماس به چشمم

گردی که ز مژگان ز درت رُفتم و رفتم

ای هم نفسان رفتن از این غمکده کم نیست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۴

 

خانه زاد محنتیم، آسودگی کم دیده ایم

آن چه از غیز زخم بیند، باز مرهم دیده ایم

هر که از آیینه ای بیند جمال کار خویش

ما فروغ کار در پیشانی غم دیده ایم

تا رضا در دیدهٔ ما کحل همت کرده است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۵

 

شهید وصلم و سیراب تر ز یاقوتم

ز نخل توبه تراشیده اند تابوتم

مراست معجزهٔ مشکل گشای و هر ساعت

فریب می دهد امید سحر هاروتم

به دست ساده دلی ده عنان کار که من

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۶

 

خوش آن مستی که باشد دوست پند آموز و دشمن هم

ملامت ذره وار از در درون آید، از روزن هم

هجوم گریه لختی داد بیرون از دل گرمم

که جوی دیده آتش خیز شد، دریای دامن هم

شود گل خار ره، گر همره صدقی و گر بی او

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷

 

چه دور است این که نفع از گردش گردون نمی بینم

غم لیلی نمی یابم، دلی مجنون نمی بینم

رواج بی غمی ها بین که با آن مردم آزاری

چه محنت ها که می دیدم ز دهر، اکنون نمی بینم

به هر گامی شهید غمزهٔ زین پیش می دیدم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸

 

می‌فروشم راحت و عشق ستمگر می‌خرم

می‌دهم روز خوش و آسیب اختر می‌خرم

ای که باز افکنده‌ای در تیغ کاه رغبتم

گر متاع غم بود بگشا که اکثر می‌خرم

در سرشت من قبول شیوهٔ انکار نیست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۹

 

ساغر ز دست مردم آزاده چون کشیم

لبریز گشته ایم ز خون، باده چون کشیم

ما روی گرم را، دل و جان وقف کرده ایم

این تحفه پیش ابروی نکشاده چون کشیم

دل را نداده اند و عنانش به دست اوست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۰

 

از گریه های بیهده سر تا به پا ترم

هر چند بیش گریه کنم بی صفاترم

با آن که عمرهاست که بیگانه با منست

هر لحظه با کرشمهٔ او آشناترم

رضوان چگونه گوش به دستان من کند

[...]

عرفی
 
 
۱
۲۳
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۲۹
sunny dark_mode