نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس بیقیاس و حمد بیحد
مر آن کنز خفا را باد سرمد
که چون روز ازل زاجبت دم زد
ز خلوتخانه در بیرون قدم زد
پی اظهار حسن آئینه ها ساخت
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
قس علی هذا علی بذالقیاس
دایره بر دایره بین بی قیاس
همچنین بین نقطه ها بی حصر و عد
گرچه ناید نقطه هرگز در عدد
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
حسن ازل پرده زرخ باز کرد
فاش و نهان جلوه آغاز کرد
نور و ظلم شد همه ظاهر ازو
گشت عیان جمله مظاهر ازو
دایره بر دایره افلاک ساخت
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
چو آن گنج خفا گر دید پیدا
همه ذرات عالم شد هویدا
یکیرا عشق زد جیب جان چاک
یکی را حسن و دل بستش به فتراک
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
حسن چو در عشق تجلی نمود
آینه صورت و معنی نمود
عشق همه آینه سازی کند
حسن درآن جلوه طرازی کند
گر بسرت هست دلا شور حسن
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
عشق آینه جمال حسنست
وز عشق عیان کمال حسنست
از عشق نمود هستی حسن
وز عشق فزود مستی حسن
تا عشق نکرد حسن ظاهر
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۲ - حکایت
مرغ باشد سالک راه هدا
آشیانش منزل فقر و فنا
جوجه آن دربحر معرفت
خوش گرفته زیر پر طایر صفت
نفس اماره مراو را بود مار
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۲ - حکایت
چه شمع است اینکه جان پروانه اوست
چه گنج است اینکه دل ویرانه اوست
چه زخم است اینکه داغش مرهم آمد
چه نورست اینکه نارش همدم آمد
چه عیش است اینکه با ماتم قرینست
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۲ - حکایت
برپا نهیم بند که آزادی تست
در دست غمم دهی که غم شادی تست
بیداد کنی بدل که دادت دادم
داد دل من بده که دل دادی تست
زهرم بچشانی که نباتت دادم
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۲ - حکایت
به پیش ناز تو چون بی نیازی
بجز جان نیستم جانا نیازی
بکن باری قبول این نیازم
بناز خویش فرما سرفرازم
بزیر تیغ نازت جان فشانی
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت
بآئینی که باشد دلبران را
باندازیکه جانان راست زیبا
خرامان گشت چون سرو خرامان
گل افشان از گریبان تا بدامان
بهر سو گشته سرگرم نظاره
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت
نهاده رو بصحرا و در و دشت
تو دیوانه شدی میگفت و میگشت
قدم زن راه پیما هر کناری
قضا آورد او را در دیاری
بعزم صید شاه آن ولایت
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت
بسی خورشید رخساران در آن شهر
که بردند از جمالش جملگی بهر
باو چندانکه عرض حسن دادند
برویش باب معشوقی گشادند
ز جام عشق آن مدهوش سرمست
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت
بعید وصلت مانزد عقل و فرهنگ است
ز دیر تا بحرم صد هزار فرسنگست
جز این تمنا هرچه خواهد گو بخواه
من بنده فرمانبردار و او شاه
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت
بدان گفت آن بمعشوقی موافق
نه مردی تو هنوز ای مرد عاشق
چو بشنید این سخن زان یار جانی
روان گردید گرم جان فشانی
زپا افتاد همچون سرو آزاد
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۳ - حکایت
چه حسنست اینکه هرجا شمع افروخت
پر پروانه جانها همه سوخت
چه صوتست اینکه از یک نغمه اش دل
به بزم وصل جانان کرد منزل
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۴ - حکایت
ناله سرکرد مطرب دستان
بلبلان با نواش همدستان
صیت صوتش گرفته ملک و ملک
زهره در رقص بربساط فلک
دل شد از نغمه اش بشادی جفت
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۴ - حکایت
چون بجانم شمع وصل افروختی
همچو پروانه روانم سوختی
دانه یاقوت دل آن تو شد
تکه چاک گریبان تو شد
پا نهادی از ترحم برسرم
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۴ - حکایت
برآر آئینه دل را ز زنگار
درآن بنگر فروغ عکس دلدار
شود تا سراین معنی عیانت
تجلی راز گردد طور جانت
رسد از حق تو را هر دم ندائی
[...]
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۵ - حکایت
آن یکی را خال اندر چشم بود
بیخبر از شاخ خود در خشم بود
در ملامت سخت بربسته کمر
میزد او را طعن برخال بصر
وان دگر گستاخ گشته درفتن
[...]