بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
با طلعتت به گلشن وصحرا چه حاجت است
درخدمتت به سیر وتماشا چه حاجت است
خود با خیال روی تومشغول صحبتم
گلزار و صوت بلبل شیدا چه حاجت است
از لعل روح بخش توگشتیم زنده دل
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷
هیچ میدانی که هجرانت چه با من میکند
میکند با من همان کآتش به خرمن میکند
سرو آزاد ار ببیند قامت دلجوی تو
بندگی را طوق چون قمری به گردن میکند
افتد ار چشم مسافر بر جمالت عمر را
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹
آن سرو قد به سیر گل و لاله میرود
وز تاب می ز نسترنش ژاله می رود
تا گل ز نسبت رخ تورنگ و بو گرفت
زاین رشک داغ ها به دل لاله می رود
حسن رخت فزون شده ازخط اگر چه ماه
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵
ای دل آزار مباش از پی آزار دلم
که نباشد به کسی جز تو سروکار دلم
باشد از ابروو مژگان به کفش تیر وکمان
چشمِ تو هست مگر بر سرِ پیکارِ دلم
ترک خونخوار توگردیده عدوی دل من
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹
گفتم که مهی گفت که ماهست غلامم
گفتم که شهی گفت بزن سکه به نامم
گفتم که چه شد مرغ دل از دانه خالت
گفت از پی آن دانه اسیر است به دامم
گفتم ز چه صبحم شده از شام سیه تر
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش چهارم » بخش ۱ - نصایح
حمد بی حد و ثنای بی عدد
هست شایان خداوند احد
آنکه از امر کن ازجود وکرم
عالمی را کردموجو از عدم
آنکه می باشد به هر شیئی قدیر
[...]