گنجور

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱ - یار عنبر فروش را گوید

 

دو زلف تو صنما عنبر و تو عطاری

به عنبر تو همی حاجب اوفتد ما را

مرا فراق تو دیوانه کرد و سرگردان

ز بهر ایزد دریاب مر مرا یارا

بمان بر تن من زلف عنبرینت که هست

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲ - یار ترسا بچه را می گوید

 

ز آب چشم من ای دوست روی و موی بشوی

که این چو برکه معبود توست و تو ترسا

گلوی وصل من از تیغ هجر خویش مبر

که ذبح حیوان در مذهب تو نیست روا

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳ - صفت یار رنگریز کند

 

رخ زرد کرد آن رخ رنگریز

که بالاش سروست و رخ آفتاب

بشستش پس از رنگ آب دو چشم

که شست آب هجران از آن هر دو خواب

بلی هر چه رنگش کند رنگ ریز

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۴ - صفت دلبر رقاص کند

 

ای بت پای کوب بازی گر

مایه نزهتی و اصل طرب

گشتن تو به آسمان ماند

چون چنین باشد ای پسر نه عجب

گه گه از روی تو نماید رو

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵ - در حق یار میهمان گوید

 

میزبان کرد مرا دوش بتم

آن گرانمایه تر از در خوشاب

مجلسی داشتم آراسته خوب

از گل و نرگس و سیم و می ناب

چشم او نرگس و رخسارش گل

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶ - در حق دلبر صافی گوید

 

آن را که ز عشق تو بلا نیست بلا نیست

آن را که ز هجر تو فنا نیست فنا نیست

سه بوسه همی خواهم منعم مکن ای دوست

تو صوفیی و منع به نزد تو روا نیست

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۷ - صفت دلبر فصاد بود

 

آمد آن حور و دست من بربست

زدم استادوار دست به شست

ز نخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من به شست بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۸ - صفت یار جعد زلف بود

 

زلف تو مگر جانا امید و نیازست

زیرا که چنین هر دو سیاه است و درازست

بسته ست به جعد تو دل من نه عجب زآنک

دلها همه در بسته امید و نیازست

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۹ - صفت دلبر خباز کند

 

اندر تنور روی چو سوسن فرو بری

چون شمع و گل برآری بازار تنور راست

تا بر سر تنوری می ترسم از تو ز انک

طوفان نوح گاه نخست از تنور خاست

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۰ - صفت یار پای کوب کند

 

چو کوبی پای و چون گیری پیاله

تنت از لطف گردد همچو جانت

چنان گردی و پیچانی میان را

ندارد استخوان گویی میانت

ز می گرچه تهی باشد پیاله

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۱ - در حق دلبر نابینا گفت

 

چشم تو اگر نیست چو نرگس چه خوری غم

بی دیده بسان سمن تازه شکفته ست

از بس که دم سرد زدم در غم تو من

زو آیینه چشم تو زنگار گرفته ست

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۲ - صفت دلبر کشتی گیرست

 

ای دلارام یار کشتی گیر

سینه تو ز سنگ آکنده ست

هر تنی کش برت زده ست آسیب

همچو مارش ز هم پراکنده ست

که تواندت بر زمین افکند

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۳ - در حق یار چاهکن گوید

 

زمین مبر بسیار و مکن ازین پس چاه

که چاه کندن ناید ز روی خوب سپید

بدان سبب که تو خورشیدی و روا نبود

که روز روشن در زیر گل رود خورشید

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۴ - در حق دلبر خباز بگفت

 

آنکه او بر دکان ز بس خوبی

همچو خورشید بر سپهر آمد

شد فراز تنور چون دل من

باد و مه رفت و باد و مهر آمد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۵ - صفت یار گنگ می گوید

 

هر گه که آن نگار شکر لب کند حدیث

بر دو لبش حدیثش عاشق چو ماه شود

هر حرف از آن که بر لب شیرینش بگذرد

آویزد اندرو و به سختی جدا شود

چونان کند حدیث که گویی کنون زبانش

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۶ - صفت یار خوش آواز کند

 

به نغمه خوش داودی و از آن آوا

دلم چو مرغ به نغمه بر تو روی نهاد

سزد که نرم کنی بر من آهنین دل خود

که نرم کردی داود آهن و پولاد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۷ - در حق یار رگ زده گوید

 

چو راست گشت بر اکحلش نشتر فصاد

گل گداخته دیدم کز آن میان بچکید

نه خون بد آنکه تو دیدی میان زرین طشت

سرشک دیده آهن بدو کزان بچکید

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۸ - در حق دلبر نحوی گوید

 

من دوش بپرسیدم بر وجه یقینت

زان بت که به نحو اندر زین الادبا شد

گفتم که بود جانا مکسور به علت

زلفین تو بی علت مکسور چرا شد

گفتا که پر از همزه ست این زلف چو لامم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۹ - در حق دلبر شاعر گفته

 

شاعری تو مدار روی گران

شاعران روی را گران نکنند

نکنی آنچه گویی و نه شگفت

کآنچه گویند شاعران نکنند

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۰ - صفت دلبر ساقی باشد

 

عیش و نشاط و شادی و لهوست مرمرا

تا ساقی من آن بت حوری لقا کند

زهره ست و ماه باده و رویش به روشنی

زان هر دو نور مجلس ما پر ضیا کند

آری چو ماه و زهره به یک جا قران کنند

[...]

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۲
۳
۸