افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - مظهر اوصاف حقّ
دیری است که جان در قفس جسم اسیر است
دور از وطن افتاده در این ملک حقیر است
تا دست که گیرد دل افتاده ما را
کامروز در این منزل ویرانه فقیر است
دادیم دل از دست و دریغا که ندیدیم
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - صبح سرمد
زهی، ای که دلها به هجر تو آمد
چو عاصی به نیران دوزخ مخلّد
غمت گرچه تلخ است لیکن به کامم
شرنگ غمت به ز مغز تبرزد
درآیی اگر مرمرا یک شب از در
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۹ - شبی شبه سان
شبی چو زلف دلارام مشک فام و شبه سان
بسان خط بتان تار و جعد خوبان تاران
کشیده بودم از آسیب دهر پای به دامن
فکنده بودم از اندوه فکر سر به گریبان
ز دیده اشک روانم، روان به دامن صحرا
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۶ - آیت حُسن
عید است و شاه دلبران در بزم دل باشد مکین
وز تن برون رفته روان دیگر به جسم آمد قرین
ای دل نهان شو در درون، کان ترک چشم ذوفنون
مانند شیادان کنون شد بهر دل ها در کمین
از تاب رخسار بتان وز پیچ زلف دلبران
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۱ - با سالکان کوی دوست
مرا به خانه ی درون، دلی بود از آن تو
ولی چه سود کان سرا نمی سزد مکان تو
چو بر لب آوری سخن شود فضای انجمن
لبالب از دُر عدن ز لعل دُر فشان تو
تو راست جسم نازنین لطیف تر ز روح و جان
[...]
افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۶ - خسرو خوبان
مرا کی صبح روشن زا یک امشب در کنار استی
چه کارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
چه طرف از بوستان و از بهارم هست از ایراک
تو سیمین تن به از هر بوستان و هر بهار استی
بنازم چشم مستت را، که از مستی و مخموری
[...]