آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۶ - رباعی
چون تیر قلم گرفت و دفتر برداشت
خواجه زر و، من عشق و، هما پر برداشت
ناگاه ز پاگاه خری سر برداشت
افسار ز سرفگند و افسر برداشت
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۸ - قطعه
کشت فرهاد را اگر خسرو
خود بپاداش جان شیرین داد
که ز یک سنگ آب خوردستند
تیغ شیرویه، تیشه ی فرهاد
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۳ - قطعه
شنیدم ز قیصر ستمدیدهای
چنین گفت چون قصر قیصر نماند
که: الحمدلله در روزگار
ستمکش بماند و، ستمگر نماند!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۶ - قطعه
دو نگاهی که کردمت همه عمر
نرود تا قیامت از یادم
نگه اولین، که دل بردی؛
نگه آخرین، که جان دادم!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۶ - و له ایضا
روز و شب، این دعاست در باغم
گرچه آذر نه بلبلم نه تذرو
تا بود سرو و گل به باغ مباد
بلبل از گل جدا تذرو از سرو
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵۱ - و له فیه
ایا خان عاقل، که زنجیر من
به افسون و افسانه برداشتی
ازین پس نرنجی، چو رنجانمت
که زنجیر دیوانه برداشتی
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵۲ - و له علیه الرحمه
کریمی گر نباشد در زمانه
بباید با لئیمان ساخت چندی
کشد شیر از تن سگ پوست ناچار
به دستش گر نیفتد گوسفندی
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱
تا دیدمت ای شمع شب افروز، مرا
سوزی است که، جان سوزد، از آن سوز مرا
یک روز چرا نمی نشینی با من؟!
آخر ننشاندی تو باین روز مرا؟!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲
آن مرغ، که ناله همنفس بود او را
در کنج قفس، باغ هوس بود او را
شد نغمه سرای طرف باغ، اما کو؟
آن ناله، که در کنج قفس بود او را؟!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳
طوفان، سرو سر کرده ی اصحاب وفا
از بسکه ز گردش فلک دید جفا
آسود چو در خاک نجف، آذر گفت:
«طوفان در دریای نجف شد ز صفا»
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴
امروز چو عارت آید از صحبت ما
وز ننگ نباشدت سر الفت ما
فردا چو نشینی بسر تربت ما
شکرانه ی آن یاد کن از حسرت ما
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
ای اهل وطن! آرزوی روی شما
داریم و نداریم گذر سوی شما
ما خود پی کار خود گرفتیم، ولی
مسکین دل ما که ماند در کوی شما
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶
در صبحدمی که کردمی نافله ها
شد سوی جنان روان ز جان قافله ها
دیدم بیکی چشم زدن کاشان را
از زلزله شد عالیه ها، سافله ها
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷
از تو، دل غم کشیده دارد گله ها
وین جان بلب رسیده، دارد گله ها
نی نی ز تو نور دیده، جای گله نیست؛
من از دل و، دل ز دیده دارد گله ها!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸
دور از تو شبی در اثر زاریها
دیدم ز تو در خواب بسی یاریها
زان شب دگرم خواب نه، سبحان الله
یک خواب وز پی این همه بیداریها؟!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹
بگداخت تنم ز آتش تب امشب
جانم ز غمش رسیده بر لب امشب
بگذشت ز من یار، چو هر روز امروز؛
ز آن میگذرد بمن، چو هر شب امشب
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
مرغ دل من، که بود دست آموزت؛
غلطید بخون، ز ناوک دلدوزت
با ما روزی گر بشب آری چه شود؟!
شکرانه ی اینکه نیست چون شب روزت
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
گر جز تو کسی دل مرا برد رواست
اما نگه تو جانب غیر خطاست
صد ناوک و یک نشانه، سهل است ؛ ولی
یک ناوک و دو نشان، نمی آید راست!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲
باد سحری، ز مرغزاری برخاست؛
وز هر طرفی، بانگ هزاری برخاست
از عشق گلی، در آشیان نالیدم؛
از هر قفسی ناله ی زاری برخاست!
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳
ای اهل هوس، عشق شماری دگر است
آب و گل عشق، از دیاری دگر است
هر کار که مشکل تر از آن کاری نیست
کاری دگر است، و عشق کاری دگر است!