سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - این قصیده نیز در مدح بهرام شاه است
خاک را از باد بوی مهربانی آمد است
در ده آن آتش که آب زندگانی آمد است
نرگس خوشبوی مخمور طبیعی خاستست
بید خرم روی سر مست جوانی آمد است
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته است
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - در مدح بهرام شاه در جواب رشید وطواط گوید
چو ساخت در دل تنگم چنین مکان آتش
نیافت جای مگر در همه جهان آتش
مرا دو چشم چو ابر است و شاید ار چون برق
جهد از آب دو چشمم زمان زمان آتش
وصال تو ز برم رفت و ماند آتش هجر
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۹ - در مدح سپهسالار علی بن الحسین ماهوری گفته
که دهد یار مرا از من بیدل خبری
که کند سوی من خسته به رحمت نظری
باز راند ز من و قصه من حرفی چند
پیش آن بت که چنو نیست به خوبی دگری
گوید ای حور ز شرم تو گرفته طرفی
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۵
صبح ملک از مشرق اقبال سر بر می زند
نور خورشیدش علم بر چرخ اخضر می زند
هر نفس گردون غرامتهای دیگر می کشد
هر زمان دولت بشارتهای دیگر می زند
آسمان روی زمین را حسن جنت می دهد
[...]
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱۲ - درمدح همو گوید
دست دل پای یار می گیرد
دامن آن نگار می گیرد
زار زارت چو می پذیرد غم
تنگ تنگش کنار می گیرد
تا چو گل دارد او که جان مرا
[...]