گنجور

 
سید حسن غزنوی

دست دل پای یار می گیرد

دامن آن نگار می گیرد

زار زارت چو می پذیرد غم

تنگ تنگش کنار می گیرد

تا چو گل دارد او که جان مرا

هر زمان خارخار می گیرد

بده انگشت اگر چراغ کنم

خود یکی درشمار می گیرد

لیک هر ساعتی ز بی سنگی

در من خاکسار می گیرد

شد قرار از من و هنوز اکنون

ملک حسنش قرار می گیرد

در دل من چو خواجه اندر ملک

مرکز استوار می گیرد

خاصه شاه و خواجه زاده من

گل باغ هنر حسین حسن

ای سراسر ز لطف جان گشته

فتنه آخرالزمان گشته

پیش روی تو آرزو مرده

سر به پای تو آسمان گشته

ماه در ظل تو برآسوده

آب در جوی تو روان گشته

مانده در پای بند زلف و رخت

این دل و دیده جهان گشته

در فراق تو در دل سنگم

جان بی وزن هم گران گشته

صفت گلستان رخسارت

چون کند بلبل زبان گشته

از تو چون دولت نجیب الملک

چرخ کهنه ز سر جوان گشته

خاصه شاه و خواجه زاده من

گل باغ هنر حسین حسن

آنکه باشد همه به جای پدر

جان نخواهد مگر برای پدر

پای تا برسر زمانه نهد

تاج سرکرده خاک پای پدر

باز دولت شکار شد چو گرفت

سایه درسایه همای پدر

نفسی برنیاورد هرگز

جز به فرمان و در هوای پدر

گر چو زر گشت کار او چه عجب

کیمیاگر بود رضای پدر

در همه ملک پادشاه جز او

کیست دلبند و دلگشای پدر

پسرانی نه بیندی چون خود

نیک در دولت و بقای پدر

خاصه شاه و خواجه زاده من

گل باغ هنر حسین حسن

شعله عزم او شهاب افتاد

قطره جود او سحاب افتاد

ذات صاحب چو بحر پاک آمد

گوهرش رشک در ناب افتاد

او چو پیش پدر شد از خجلی

ماه در روی آفتاب افتاد

آتش دوستیش در دل خلق

شعله زد مگر بر آب افتاد

زان چنان گل چنین گلاب الحق

نیک در خورد و بس صواب افتاد

بختشان درکشید ناخوش و خوش

مملکت در گل و گلاب افتاد

خاصه شاه و خواجه زاده من

گل باغ هنر حسین حسن

روی اقبال هر دو میمون باد

همه ایامشان همایون باد

طایری کز سعادت ایشان

خلق را مژده باد و میمون باد

قدرشان هم عنان عیسی گشت

خصمشان همرکاب قارون باد

هر زمان جاه آن دو روز افزون

همچو روز بهار افزون باد

در ایشان کز آب معدود است

در سخا نثر باد و موزون باد

طالع آن و قدر این تا حشر

گوهر حلقهای گردون باد