گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۱

 

تا کی نشوی گوش بر آواز دل ما

همراز دل مایی و هم راز دل ما

صیدش نکند آفت آرام که دارد

انداز سر زلف تو پرواز دل ما

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۲

 

عقد گوهر چون صدف در آستین داریم ما

خونبهای خویش در زیر نگین داریم ما

از غبار ما فلک تعمیر زندان می کند

در دو عالم خاطر اندوهگین داریم ما

با دل دیوانه خود مصلحت ها دیده ایم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۳

 

حرف عشق دوست را افسانه می دانیم ما

سایه های بید را دیوانه می دانیم ما

قصه شیرین مجنون یک حدیث درد ماست

عاشقی را در پر پروانه می خوانیم ما

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۴

 

ویران ز چشمی شد خانه ما

محشر غبار است ویرانه ما

چون چشم عاشق بیدار سازد

خواب عدم را افسانه ما

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۵

 

می کند مشق تپیدن دل دیوانه ما

بال پرواز شود باده به پیمانه ما

حاصل نشو و نما دیده بیدار شود

گشته صحرا صدف پر گهر از دانه ما

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۶

 

سینه صافند به هم عاقل و دیوانه ما

زهد و مستی دو حبابند ز پیمانه ما

خشت این غمکده نقشی ز خرابی دارد

جلوه سیل غباری است ز ویرانه ما

از خیال لب لعل تو به شور آمده ایم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۷

 

گرد فتادگی شده بال همای ما

منت نمی کشد ز کسی مدعای ما

با چاکهای سینه به محشر نمی رویم

تا رنگ و بوی گل نشود خونبهای ما

حیرت ندیدگی گل گلزار وحشت است

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۸

 

گر به ما فاش شود معنی نادانی ما

دشت را بحر کند اشک پشیمانی ما

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۹

 

ای نگاهت از شوخی محشر تغافل‌ها

عارضت ز تاب می خانه سوز بلبل‌ها

دیده حیرتستان شد نذر لاله‌رخساران

سینه سنبلستان شد وقف زلف و کاکل‌ها

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۰

 

الفت نمی‌کنند به کس دل دویده‌ها

گلچین نمی‌شوند جراحت گزیده‌ها

ممنون خصم غالب خویشم که خضر اوست

پای کم است گام به منزل رسیده‌ها

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۱

 

بسکه دارد دل توکل بر هوا

میزند عمدا تغافل بر هوا

زاهد از باده اگر سازد وضو

افکند سجاده چون گل برهوا

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۲

 

ناله از تاثیر هویی در کمین دارم بیا

جان برای مقدمت در آستین دارم بیا

کرده تیرت مغز را در استخوان من شرار

خوش چراغانی ز شوق‌آفرین دارم بیا

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۳

 

چون دل ز وصل تو مایوس می کند مهتاب

چراغ نذر زمین بوس می کند مهتاب

شب فراق ز تر خنده های ابرم سوخت

به تیره روزیم افسوس می کند مهتاب

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۴

 

چراغم روشن است از روی آتشپاره‌ای امشب

به رغم دیده از دل می‌کنم نظاره‌ای امشب

چو چشم خویش مست جام امّیدی نمی‌دانم

چه ساغر‌های حسرت می‌کشد بیچاره‌ای امشب

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۵

 

نوروز شد که گردد باغ از سمن لبالب

از شور خنده گل گردد چمن لبالب

در حیرتم که دیگر چون خواب کینه بیند

یاری که جرعه گیرد از خون من لبالب

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۶

 

کسی که در قدح دیگران بهار گداخت

مرا در آتش افسرده خمار گداخت

شدم غبار و نیامد دگر چه چاره کنم

نگشت وعده فراموش و انتظار گداخت

توبه کردم آسمان میخانه ساخت

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۷

 

بسکه نظاره ز تاب رخ جانان افروخت

می توان شمع در این بزم ز مژگان افروخت

در میان تو و خورشید نگنجد نسبت

شعله تیغ تو از خون شهیدان افروخت

زین خجالت که لبت خون به دل صهبا کرد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۸

 

به یاد روی تو از تاب ناله ام گل سوخت

چه داغها که چمن ز آشیان بلبل سوخت

به قحط سال نگاه تو حاصل عمرم

چو دانه شرر از آتش تغافل سوخت

زمن رسید به جایی رواج ناله که باغ

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۹

 

ناله در بزم دل سوخته ام ساز آموخت

بیخودی از نفسم شوخی پرواز آموخت

نکند تکیه در آغوش گل و جیب سمن

جلوه ای دید غبارم چقدر ناز آموخت

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶۰

 

چشمت به جام هر که شراب نگاه ریخت

اول ز رشک،خون من بیگناه ریخت

آیینه شبنمی است که از شرم روی تو

یک قطره عرق شد و بر خاک راه ریخت

اسیر شهرستانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۷
sunny dark_mode