گنجور

 
وفایی شوشتری

شه دین گفت به تن زخم مرا، مرهم ازوست

شکر او را که مرا عهد و وفا محکم از اوست

غمی ار، هست مرا شادم از آن کان غم ازوست

«به جهان خرم از آنم که جهان خرّم ازوست»

«عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست»

بسی از مرگ عزیزان شده کارم مشکل

دل به جز کشته شدن نیست به چیزی مایل

شور عشقی که مرا، در سر و شوقیست به دل

«نه فلک راست مسلّم نه ملک را حاصل»

«آنچه در سرّ سویدای بنی آدم ازوست»

شوق جان باختنم شاهد خوش میثاقیست

بگذرم از سرِ جان کاین روش مشتاقیست

تا مرا عشق حسین است و به تن جان باقیست

«به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقیست»

«به ارادت بکشم درد، که درمان هم ازوست»

گفت اگر بر سر من تیر چو باران بارد

یا فلک داغ عزیزان به دلم بگذارد

باده از مصطبه ی عشق مرا خوش دارد

«غم و شادی بر عاشق چه تفاوت دارد»

«ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست»

تیر عدوان به کمانها همه در، زه باشد

زخم پیکان به تنم از، که واز مه باشد

نظر دوست چو بر من متوجّه باشد

«زخم خونینم اگر، به نشود، به باشد»

«خُنک آن زخم که هر لحظه مرا، مرهم ازوست»

هر که مستانه نهد پای به میخانهٔ عمر

لاجرم پُر کندش ساقی، پیمانهٔ عمر

ای «وفایی» چو بریزد، پر پروانهٔ عمر

«سعدیا چون بِکند سیل فنا خانهٔ عمر»

«دل قوی دار، که بنیاد بقا محکم ازوست»

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode