گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وفایی شوشتری

ساقی به وصف لعل تو تا، می زنیم دم

ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم

زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام

برجان زند شرار و ز خاطر برد الم

بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد

جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم

ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود

غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم

چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد

تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم

این باده را ندانم دانی که نام چیست

یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم

گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان

تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم

هشدار جان فدای لب باده نوش تو

هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم

تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند

جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم

یعنی اگر نبودی این باده در میان

بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم

ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو

زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم

گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی

پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم

تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی

در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم

گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود

ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم

نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات

اینها همه به حکم تو گردیده منتظم

ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت

پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم

از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر

چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم

ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم

همسر بود حدوث وجود تو با قِدم

نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو

هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم

گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو

غیر از قصور خویش نبینند لاجرم

می ماند دست قدرت یزدان در آستین

گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم

ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود

هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم

چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا

امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم

پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام

کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم

چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت

دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم

گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا

هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ

ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو

باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم

در دشت کارزار تو از خون کشتگان

چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم

زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا

تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم

کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام

جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم

دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی

روزی که عروه ها، همه گردند منفصم

شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو

چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم

مأوای دوستان تو در روضة النعیم

مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم

ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال

بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم

آتش زدند یکسره بر خیمهایشان

مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم

آن دختران که عترت پاک پیمبرند

بر اشتر برهنه ببین با هزار غم

دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق

می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم