گنجور

 
وفایی شوشتری

علی گر، ز الاّ عَلَم بر نمی زد

به جز حرف لا از کسی سر نمی زد

یکی بودن حق نبود آشکارا

به عمرو ار، که تیغ دو پیکر نمی زد

زبان خدا بود در هر مقامی

به جز آن زبان حرف داور نمی زد

نمی بود معراج را، قدر چندان

علی حرف اگر با پیمبر نمی زد

در اسری بس اسرار پنهان نبی را

عیان کرد و از پرده سر بر نمی زد

عجب تر، که حیدر در آن شب به احمد

به جز حرف خود حرف دیگر نمی زد

پی دفع شکّ خدائیست ورنه

نبی بانگ بر، وی برادر نمی زد

به عالم نمی بود ز اسلام نامی

اگر گردن عمرو کافر نمی زد

نمی شد حصین حصن دین گر، زمردی

قدم بر در حصن خیبر نمی زد

چنان کند، در را از آن حصن سنگین

که گر، حلم او حلقه بر در نمی زد

زمین را، هم از جا بکند و فکندی

به جایی که مرغ نظر پر نمی زد

زمین بود چون فلک بی بادبانی

به رویش گر، از حلم لنگر نمی زد

گر، از بیم صمصام آن شه نبودی

بسر چرخ از مهر مغفر نمی زد

بُدی جای سلمان و بوذر، در آذر

گر او خود، به سلمان و بوذر نمی زد

اگر پشت گرم از ولایش نبودی

قدم پور آذر، در آذر نمی زد

نمی کرد اگر جای در جان ایشان

ز افلاکشان خیمه برتر نمی زد

نمی گشت همدستش ار، پور عمران

چنین دست در حلق اژدر نمی زد

گر، از شوق دیدار قنبر نبودی

بهشت اینقدر، زیب و زیور نمی زد

یقین کعبه تا حشر بتخانه بودی

قدم گر، به دوش پیمبر نمی زد

نبودی نبی را نبوّت مسلّم

به روز غدیر، ارکه منبر نمی زد

پیمبر، پیمبر نبودی اگر خود

پی نصیبش آن روز افسر نمی زد

اگر پیک یزدان نمی آمد آندم

نبی دم ز راز مستّر نمی زد

اگر فیض عشقش به هرجا نبودی

«وفایی» قدم سوی شوشتر نمی زد

اگر شور عشق تو در، نی نبودی

قلم یکقدم روی دفتر نمی زد

نمی بود اگر صبر و حلم تو ای شه

عدو آتش کینه بر در نمی زد

ز آتش عدو گر، نمی سوخت آن در

به کرب و بلا شعله اش در نمی زد

خیام حرم را، به آن آتش کین

در آن روز شمر ستمگر نمی زد

چگویم من از سرگذشت حسینش

که آن سر جدا از بلا، سر نمی زد

به حالش قضا و قدر در تعجّب

که تن از قضای مقدّر نمی زد

اگر شور شهد شهادت نبودی

حسین حنجر خود، به خنجر نمی زد

در آن روز اگر تشنه لب جان ندادی

کسی ساغر از حوض کوثر نمی زد

حسین گر قبول شفاعت نکردی

کسی سوی جنّت قدم بر نمی زد

نمی اوفتاد ار، علمدارش از پا

لوای شفاعت به محشر نمی زد

دوبیتی کنم وام از آن کس که روحش

به جز در هوای حسین پر نمی زد

«به قربان آن کشته کز روی غیرت

به خون دست و پا زیر خنجر نمی زد»

«به جز تیر پرّان در آن دشت هیجا

به دور سرش طایری پر نمی زد»

 
sunny dark_mode