گنجور

 
وفایی شوشتری

نمود خور چو رُخ اندر نقاب شب پنهان

مفاد سوره ی واللّیل شد زمین و زمان

گشود گیسو بر چهره دخت شاه حبش

چو پادشاه خُتن شد به زیر خاک نهان

نمود زال فلک جامه ی سیه در بر

فشاند بالِ ملک مشکِ سوده بر کیهان

مگر تو گفتی با صد کرشمه بانوی هند

گرفته بر، زبر تختِ آبنوس مکان

دماغ دهر شد آشفته از، رگِ سودا

چو رفت از رخ ایّام زردی یَرَقان

به تیرگی همه آفاق همچو پرّ غراب

غریب نیست اگر خوانمش شب هجران

شبی بعینه چون بخت عاشقان تیره

شبی بعینه چون چشم دلبران فتّان

به روی خویش فروبسته در، در آن شب تار

زنائبات زمان و طوارق حدثان

نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ

خزیده بودم در کنج بی کسی نالان

به غیر فکر حبیبم نبود در خاطر

به جز خیال خلیلم نبود در دل و جان

نبود در سر من جز هوای او شوری

نکرد در دل من جز خیال او خلجان

نوشتم از پی تحبیب نسخه ی احضار

به نعل پاره و کردم در آتشش پنهان

به یادگار چون این نسخه داشتم از پیر

به کار بردم تا کار دل شود آسان

کنون بگویمت آن نسخه بود آیه ی صبر

به جای نعل دل و عشقم آتش سوزان

نرفته بود ز شب آنقدر، که جذبه ی شوق

نمود او را، بی اختیار و کرد روان

ز ره رسید و بزد، در گشودمش در و شد

ز نور کُلبه ی من رشک قلّه ی فاران

شد آفتاب جمالش به نیمه شب طالع

چنانکه در ظلمات آب چشمه ی حیوان

ز روی او همه ایوان و کاخ من روشن

ز موی او همه اسرار عشق گشت عیان

قدی به خوبی یا «بارک الله» چون طوبی

رخی به خوبی یا «لوحش الله» چون رضوان

به روشنی رُخ او بود، یک فلک خورشید

به راستی قد او یک چمن ز سرو چمان

چو سُرخ دید دو بادام من ز خون جگر

گشود لب به سخن آن نگار پسته دهان

نهان ز عشوه و پنهانی از کرشمه و ناز

پی تفقّد دل همچو غنچه شد خندان

بگفت ای ز غم هجرم اخگرت در دل

بگفتا ای ز فراق من آذرت بر جان

چگونه بود ترا دل در آتش دوری

چگونه بود ترا دل به بوته ی حرمان

بگفتمش که مرا عشق کرده خار و ذلیل

بگفت عشق چنین است و کار عشق چنان

بگفتمش همه عمرم گذشت در تب و تاب

بگفت غم مخور امشب بود شب هجران

بگفتمش که مرا جان رسیده است به لب

بگفت جان نه متاعی بود، که گویی از آن

بگفتمش بنگر بر رُخ اشک خونینم

بگفت عشق نخواهد دلیل یا برهان

غرض ز لوح دلم می سُترد زنگ فراق

به بذله گویی آن نگار چرب زبان

که ناگهان ز پس پرده فالق الاصباح

نمود پرتو انوار صبح را تابان

خروس صبح خروشید و بلبل سحری

به شاخ گُلبن صوری همی بزد دستان

سحر گرفت گریبان صبح صادق را

چو جیب عاشق صادق درید تا دامان

مرا شد از افق طبع مطلعی طالع

بسان طلعت جانان و کوکب رخشان

 
 
 
عنصری

توانگری و بزرگی و کام دل بجهان

نکرد حاصل کس جز بخدمت سلطان

یمین دولت کایام ازو شود میمون

امین ملت کایمان ازو شود تابان

همه عنایت یزدان بجمله بهرۀ اوست

[...]

مشاهدهٔ ۷ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

بزرگی و شرف و قدر و جاه و بخت جوان

نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک

امین ملت محمود پادشاه جهان

خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد

[...]

مشاهدهٔ ۸ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

بهار تازه ز سر تازه کرد لاله ستان

برنگ لاله می از یار لاله روی ستان

جهان جوان شد و ما همچنو جوانانیم

می جوان بجوان ده درین بهار جوان

بشادکامی امروز داد خویش بده

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
قطران تبریزی

اگر نجست زمانه بلای خلق جهان

چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان

اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین

چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان

اگر نگشت دل من تنور آتش عشق

[...]

مشاهدهٔ ۷ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

شب دراز و ره دور و غربت و احزان

چگونه ماند تن یا چگونه ماند جان

بسان مردم بی هوش گشته زار و نزار

دلم ز درد غریبی تن از غم بهتان

مرا دو دیده به سیر ستارگان مانده

[...]

مشاهدهٔ ۱۲ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه