گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

تا پریشان به رُخ آن زلف سمن‌ساست تو را

جمع اسباب پریشانی دل‌هاست تو را

دست بردی به رخ از شرم و حریفان گفتند

که تو موسایی و عزم ید بیضاست تو را

همچو ترسابچگان عود و صلیب افکندی

یا حمایل ز دو سو زلف چلیپاست تو را

قبلهٔ خلق بود گوشهٔ ابروی تو زانک

کعبه و میکده و دیر و کلیساست تو را

سرو را با تو چه نسبت، مه نو را چه نشان

قامتی مُعتدل و طلعت زیباست تو را

سر کوی تو بود محشر خونین کفنان

خود به بام آی اگر میل تماشاست تو را

به تولاّت صبوحی به دو عالم زده پای

با چنین دوست بگو از چه تبرّاست تو را