گنجور

 
شهریار

زین همرهان همراز من تنها تویی تنها بیا

باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا

یارب که از دریادلی خود گوهر یکتا شوی

ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا

ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس

ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا

ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده‌اند

در رشتهٔ پیوند ما چنگی زن و بالا بیا

مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی

بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا

شرط هواداری ما شیدایی و شوریدگی‌ست

گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا

در کار ما پروایی از طعن بداندیشان مکن

پروانه گو در محفل این شمع بی‌پروا بیا

دنیا و مافیها اگر نااهلت ارزانی کند

با سرگرانی بگذر از دنیا و مافیها بیا

کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون

اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا

راه خرابات است این بی‌پا شدی با سر برو

یعنی گرفته شعلهٔ شوقت به سر تا پا بیا

گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان

چون قاف دامن باز چین زیر پر عنقا بیا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode