گنجور

 
اسیر شهرستانی

در دل از مستی فغان گم کرده ام

بلبلی در آشیان گم کرده ام

در سرکویش دل سرگشته را

از برای امتحان گم کرده ام

گلستان را هم نمی دانم کجاست

من نه تنها آشیان گم کرده ام

پایمال جلوه ای گردیده ام

دست و دل را در میان گم کرده ام

بهر پاس راز پنهانی اسیر

رفته ام نام و نشان گم کرده ام