گنجور

 
اسیر شهرستانی

لبت به سهو نوازد گرم به یک دشنام

به من ز سستی طالع نمی رسد پیغام

ز دوست شکوه ندارم چه شد که عمر گذشت

وفای ما بقرار و جفای او بدوام

به جلوه آمدی و سوختم مبارک باد

مرا خزان حجاب و تو را بهار خرام

در بهشت به رویم گشاده پنداری

گهی که داده ندانسته ام جواب سلام

چنان تغافل صیاد کرده خاموشم

که ناله ام نشنیده است گوش حلقه دام

کناره جوست ز من مهر یار و خرسندم

که نیکنام گریزد ز صحبت بد نام

رهش به کلبه تاریک ما نمی افتد

طلوع صبح نبود است در قلمرو شام

اسیر سلسله دام عشق می داند

که دور از او به من خسته زندگی است حرام