گنجور

 
اسیر شهرستانی

نسخه دارد لعلش از چشم حیاپرداز خویش

بسکه حرف آهسته گوید نشنود آواز خویش

دام هستی گر نه سرمش گرفتاری شود

نامه ای را می توان کردن پر پرواز خویش

شمع بالین را غبارم دامن غیرت زند

بعد مردن هم نخواهد عشق روشن راز خویش

شمع و گل ارزانی پروانه و بلبل اسیر

ما و استغنای صیاد شکار انداز خویش