گنجور

 
اسیر شهرستانی

جام بر کف خاطر اندوهگین دارد بهار

همچو مستان گریه را در آستین دارد بهار

در نظر تا سایه برگ خزان باغ گل است

در سر کوی که پهلو بر زمین دارد بهار

بی تو ایمن نیستم از برگ برگ گلستان

بهر قتلم ز هر در زیر نگین دارد بهار

سیر گلشن کن اگر دلسرد داغ توبه ای

مرهم کافور برگ یاسمین دارد بهار

تا نسیمی می وزد از می بساطی چیده ام

زهد رنگین مشربم در آستین دارد بهار

سبزه خنجر می زند ساغر به فریادم برس

شربت آبی که خوی آتشین دارد بهار

خاطر جمعی پریشانتر ز گل پیدا کند

صد شکست از توبه مادر کمین دارد بهار

از سر کوی که می آید نمی دانم اسیر

اینقدر دانم که منت بر زمین دارد بهار