گنجور

 
صائب تبریزی

از خرام ناز منت بر زمین دارد بهار

هر طرف صد خرمن گل خوشه چین دارد بهار

تختش از بادست و چتر از ابر و لشکر از پری

اسم اعظم چون سلیمان بر نگین دارد بهار

یک نفس یک جا ز شوخیها نمی گیرد قرار

طرفه گلگونها ز گل در زیر زین دارد بهار

می تواند یک نفس تسخیر کرد آفاق را

صبح اقبالی چو شاخ یاسمین دارد بهار

نامه ای سربسته از هر غنچه نشکفته ای

از برای بلبلان در آستین دارد بهار

از دل و دین می کند بی برگ هر کس را که یافت

دست تاراج خزان در آستین دارد بهار

خنده های دلگشا صائب بود در سینه اش

گر به ظاهر بر جبین از غنچه چین دارد بهار