گنجور

 
اسیر شهرستانی

چون دل ما گر دل یک قطره باران تنگ بود

دستگاه گریه بر ابر بهاران تنگ بود

تیغ مژگان تو می زد گر صلای قتل عام

فرصت بسمل شدن بر جانسپاران تنگ بود

نا امیدی بین که بر مجنون عالمگرد ما

کوه و صحرا چون دل امیدواران تنگ بود

رخصت صد خانقاهم بود از هر پیر عشق

کار بر من چون دل پرهیزگاران تنگ بود

شوق تنهایی به زنجیر خیالم می کشد

ورنه بر من زندگی بی دوستاران تنگ بود

توبه را تکلیف ساقی کرد لبریز شکست

ساغر ما بی نصیب و ظرف یاران تنگ بود

هرکجا چیدم بساط نقد نظمی چون اسیر

وقف دزدی شد که دست طبع یاران تنگ بود