گنجور

 
اسیر شهرستانی

بیدلان ملک وفا را نه به خاتم گیرند

رقم گریه نویسند و دو عالم گیرند

آه پنهان جگر سوختگان رسوایی است

پرده شعله به روی دل بیغم گیرند

تنم از داغ جنون آینه شعله نماست

عضو عضوم سبق سوختن از هم گیرند

راز داران خیال رخت از دیده پاک

سینه را چون گل آیینه به شبنم گیرند

چاره درد دل گریه پرستان وفا

با گلابی است که از اشک دمادم گیرند

با خیالت نکنم عیش ابد می ترسم

که نشان غمت از خاطر خرم گیرند

در حسابند ز من عاقل و دیوانه اسیر

بیش از آن درد تو دارم که مرا کم گیرند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode