گنجور

 
اسیر شهرستانی

همچو خس آیینه پرداز شرارم کرده اند

همچو جوهر وقف تیغ آبدارم کرده اند

تا کنم پرواز بال از زخم تیغم داده اند

تا سبک برخیزم از پستی غبارم کرده اند

دور گرد صیدگاه التفاتم دیده اند

وز تغافلهای پی در پی شکارم کرده اند

بهر زهر آشامی غم کام تلخم داده اند

از برای ترکتاز شعله خارم کرده اند

بلبل و پروانه از بس پاکبازم دیده اند

از هوا داری گل آتش نثارم کرده اند

خضر راه من به کوی آشنا بیگانگی است

بحر آشوب فراق بیقرارم کرده اند

تا نگردد خضر راه قرب من بیگانگی

از قرار آشنایی بیقرارم کرده اند

بار بی برگی به نخل باغ عیشم داده اند

خون سرسبزی طراز نوبهارم کرده اند