گنجور

 
اسیر شهرستانی

تیغ بر کفش دیدم خون من به جوش آمد

خنده زد گل زخمی ناله در خروش آمد

چشم او نگاهی کرد لعل او حدیثی گفت

هوش مست و بیخود شد بیخودی به هوش آمد

نکهت بهار آمد ساغر طرب برکف

مژده می پرستان را پیر می فروش آمد

پیر دیر را دیدم سرنوشت پرسیدم

گفت آیت رحمت بهر باده نوش آمد

هر که دید خندانش در قبای گلگون گفت

سرو گل فروش آمد شمع شعله پوش آمد

در چمن گل و غنچه داد میکشی دادند

این پیاله نوش آمد آن سبو به دوش آمد

چون اسیر دیوانه توبه از ریا کردم

حرف ناصحان ما را اینقدر به گوش آمد