گنجور

 
اسیر شهرستانی

جان سختی دلم را بیداد می شناسد

قدر ستمکشان را فرهاد می شناسد

مشت غبار عاشق در دام اضطراب است

گشتیم خاک و ما را صیاد می شناسد

چون تیغ عشق بارد بیجاست لاف طاقت

از سر گذشتگان را جلاد می شناسد

ما رازدار عشقیم رسوا چرا نباشد

گلبانگ بیزبانی فریاد می شناسد

دارد نگاه عاشق اکسیر آشنایی

چشمش به خاک هر کس افتاد می شناسد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode