گنجور

 
اسیر شهرستانی

نیست درویش آنکه از تاراج عزت بگذرد

گر گذشتی دارد از ملک قناعت بگذرد

زندگی بی عشق یعنی دانه ای در زیر خاک

حیف از اوقاتی که بی شغل محبت بگذرد

بینوایی ذوق بخشیدن نمی داند که چیست

آنکه دارد بیشتر عمرش به خجلت بگذرد

پرنیان صبحدم یک چاک پیراهن شود

گر ز گلگشت چمن با این نزاکت بگذرد

از فریب گردش چشم فسونسازش به بزم

ساغر از می ناله از نی دل ز الفت بگذرد

سبزه ای کز گریه ام روید پرقمری شود

هرگه از باغ نظر آن سرو قامت بگذرد

خودنمایی نیست چون امروز فردا گر به من

سر ز محشر بر ندارم تا قیامت بگذرد

از خیال محشر انصاف می گردد غبار

حضم اگر مرد است از یادش مروت بگذرد

در چمن دارم خیال می پرستی با اسیر

پاره اوقات مجنون هم به عشرت بگذرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode