گنجور

 
اسیر شهرستانی

کرده نور دیده خود خواب شیرین تو را

کس ندارد دولت بیدار بالین تو را

خواب در چشمم نمی آید که یک ره چون رکاب

پرده ای از دیده سازم خانه زین تو را

خنده اش چون غنچه می گردید زیر لب گره

گل اگر می دید شرم برگ نسرین تو را

یا رب از پرواز ماند بال نسر طایرش

گر ز صیدم باز دارد چرخ شاهین تو را

همچو جوهر جوشد از تیغ زبانم حرف شکر

گر به کام خویش بینم خنجر کین تو را

گیرد از مژگان دل آشفته سرمشق جنون

دیده گر درخواب بیند خط مشکین تو را

ای خوش آن بخت بلندی کز پی صید اسیر

مشرق خورشید بینم خانه زین تو را