گنجور

 
اسیر شهرستانی

خواب اگر پی به سرگریه شبگیر آرد

صبح را بهر شفاعت به چه تدبیر آرد

سبزه شد دود چراغ دل و بیداد هنوز

بر سرخاک منش دست به شمشیر آرد

چون سراسیمه نباشم که به هر گردش چشم

صیدی از سایه مژگان به سر تیر آرد

سیرگاهش لب جوی است و گلش سایه ابر

جز جنون آب و هوا را که به زنجیر آرد

گر کند نشتر فصاد خیال مژه ات

خون افسرده برون از رگ تصویر آرد

مشربم بین که به بزم عسس توبه اسیر

می خورم خون قدحی ساقی اگر دیر آرد