گنجور

 
اسیر شهرستانی

دلم وحشی شود رازش اگر لب بر زبان آرد

زبان دام افکند تا حرف او را در بیان آرد

به استقبال پا انداز او از سنبل خجلت

ببندد چون پری بال چمن را باغبان آرد

چه ممنون دلم کز شرم یادت آب می گردد

گناهی گر کند آیینه رازی ترجمان آرد

دلم تا صبح گلبازی کند با خاک درکویی

که آرام از تپیدن تحفه بهر پاسبان آرد

حیا گر مانعش در وعده روز است پیش از صبح

فرستم قاصد آهی که شب را موکشان آرد

از این غافل رمیدن یافتم شرمنده تدبیرش

نیاید پیش من دل تا تو را گیرد عنان آرد

به پروازی روم کز نکهت گل گرد برخیزد

اگر باد صبا مکتوب یار از گلستان آرد

نه بنشیند نه دست از قبضه شمشیر بردارد

به این تقریب شاید حرف قتلم بر زبان آرد

اسیر امروز مجنون هوای او چه کم دارد

غباری در نظر موزون تر از سرو روان آرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode