گنجور

 
اسیر شهرستانی

به از درد او جان پناهی ندارد

ز تن منت برگ کاهی ندارد

هنر نیست در خون نشاندن دلی را

که سامان شبگیر آهی ندارد

نبینی به عمر ابد وادیی را

که تا خضر هم خضر راهی ندارد

به بزمی که رشکم کند پاسبانی

دلم از تو چشم نگاهی ندارد

نخواهد کسی از تو خون اسیری

که جز بیزبانی گواهی ندارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode