گنجور

 
اسیر شهرستانی

گل گل شکفتی از می و افروختی مرا

افروختی ز باده چها سوختی مرا

نه مست و نه خمار نه هجران و نه وصال

حیرت گدازدم که چرا سوختی مرا

باج ظرافت از همه گلرخان بگیر

آتش زدی چمن چمن افروختی مرا

هم جبهه بهارم و هم سجده خزان

این شیوه ها برای چه آموختی مرا

داد از ستم ظریفی بیداد داد داد!

آتش به دیگری زدی و سوختی مرا

من سینه صاف و چرخ ستمگر کجا برم

این ناله ها که در جگر اندوختی مرا

غیری نبود غیر من و تو به جان تو

در مکتبی که درس دل آموختی مرا

درآتش ار گداخته گردم به یاد تو

باور مکن هنوز که واسوختی مرا

از خجلت شکایت و شکرش کجا روم

پیدا نه حاصلی که تو اندوختی مرا

آتش سلم خرند ز خاکسترم هنوز

از شوخیی که روز ازل سوختی مرا