گنجور

 
اسیر شهرستانی

به جایی می‌رسد شوقی که الفت راهبر دارد

پر پرواز طوطی رنگ برگ نیشکر دارد

دلی از کین مردم پاک می بینی چه می دانی

که از بیجوهری این تیغ جوهر بیشتر دارد

سری در جیب کش چون قطره سیر بحر هستی کن

حباب از خود نمایی سر به بالین خطر دارد

به این سرعت کدامین درد دل را مختصر سازم

تپد در سینه چون دل بال مرغ نامه بر دارد

ز داغ لاله کاران سبزه الماس می جوشد

بهار عافیت سرچشمه از خون جگر دارد

نگه دزدینش بیند دو عالم طرفه تر این است

نظرباز وفا بیتابی بحر دگر دارد

نگردد رنج پاس خاطر روشندلان ضایع

صدف در جوش طوفان تکیه بر آب گهر دارد

اسیر از دشت دل مجنون دماغی می برد بویی

که از هر سایه خاری بهاری در نظر دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode