گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اسیر شهرستانی

میان مهربانی آنچنان بیگانه می خندد

که شمع از خجلتم می گرید و پروانه می خندد

به پیری گشته ام بازیچه طفلی تماشا کن

ز شوخی زیر لب بر محرم و بیگانه می خندد

چنان گرم است از دیوانه ام بازار خندیدن

که گوهر در محیط اخگر در آتشخانه می خندد

ز عکس روی طفلان گلستان خوان بازیگوش

به رنگ گل در و دیوار مکتبخانه می خندد

شگون دانسته چندان خنده بر سامان دل کردن

که بیند صبح را گر فرش این ویرانه می خندد

ز طفلی گفتگوی عشق را افسانه می داند

اگر در خواب می بیند دل دیوانه می خندد

چنان بالیدن از فیض هوای ابر می جوشد

که همچون غنچه در دامان دهقان دانه می خندد

اسیر از توبه ساغر می کشم در وادی شوقی

که از خاک ره زهدم گل پیمانه می خندد