گنجور

 
اسیر شهرستانی

گل ویرانه عاشق به روی آب می خندد

به سعی تیشه بیجوهر سیلاب می خندد

بهار آرزو را عندلیب از گرد پرواز است

گل امید از باغ دل بیتاب می خندد

صبوحی می زند برگ گل از شبنم چه می داند

که صبح بی ثبات از مشرق سیماب می خندد

به مسجد چون روم بی او نمی دانم چه می گویم

نمازم می رود از خاطر و محراب می خندد

سحاب وی شود هر برگ شبنم دیده گلشن

به بیداری بگرید چون کسی در خواب می خندد

چه رنگین باده ای دارد دلم از یاد او شبها

گل پیمانه اش بر گلشن مهتاب می خندد

به بحری کز سبکروحی کند کشتی اسیر آنجا

لب هر موجه ای بر لنگر گرداب می خندد