گنجور

 
اسیر شهرستانی

شد ذوق خاکساری اول هوس مرا

بیرون کشید جذبه دام از قفس مرا

ساقی ز ابر شیشه خرابم بهار کو

تا جام می شود ثمر پیشرس مرا

پرواز می کنم که گرفتار گشته ام

بال گشاده است شکار قفس مرا

عمری به خون تپیدم و کس باخبر نشد

از بسکه سوخت در تپش دل نفس مرا

بیجا اسیر رنجه شدی در سفارشم

کی عشق می گذاشت به امید کس مرا

گر نمی داشت غمش تنگ در آغوش مرا

زود می داد به طوفان جنون جوش مرا

گر دراین باغ ادب را ثمری خواهد بود

می رساند به نوایی لب خاموش مرا

گاه مستم ز می حیرت و گه مخمورم

در نظر می کند از بسکه فراموش مرا

آب و رنگ چمنش سایه پرواز من است

حیف نشناخته آن سرو قباپوش مرا

از خیال نگهت باغ و بهاری شده ام

برده هر لحظه به رنگ دگر از هوش مرا

سخن عشقم و افسانه دردم نام است

جای رحم است برآن کس که کند گوش مرا

می شوم آب که آرم به زبان نامش اسیر

داده تعلیم حیا آن لب خاموش مرا

 
 
 
جویای تبریزی

قانع شده ست دل به تمنای او مرا

در سر بس است شورش سودای او مرا

در عشق پای تا به سرم خون شد و چکید

از بس فشرده پنجهٔ گیرای او مرا

کی در حریم کعبهٔ مقصود ره دهد

[...]

نورعلیشاه

سروم دهد چه جلوه بشوخی خرام را

محو خرام خویش کند خاص و عام را

خورشید آسمان زندش بوسه بر رکاب

آرد بزین چو توسن زرین لگام را

ساقی ز روی دختر رز پرده برفکن

[...]

قاآنی

زین پس به کار ناید رطل و سبو مرا

ساقی به خم می بنشان تا گلو مرا

لخت جگر کباب کنم خون دل شراب

کاین بد غرض ز امر کلوا و اشربوا مرا

من هر چه باده‌ نوش کنم نور جان شود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه