گنجور

 
اسیر شهرستانی

خیال بت مرا بس در دل دیوانه می گردد

کند گر کعبه یاد خاطرم بتخانه می گردد

چه آمیزش بود با عشق جانان خودپرستان را

که اول آشنای او زخود بیگانه می گردد

فریب چشم مستی آنچنان برد اختیار از من

که طرح مسجدی گر افکنم میخانه می گردد

نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم

جنون هم عاقبت از دست من دیوانه می گردد

اسیر از بی نیازی کرد تسخیر گرفتاری

کجا در خاطر صیدش خیال دانه می گردد

 
 
 
صائب تبریزی

نگاه آشنا در چشم او بیگانه می گردد

مسلمان کافر حربی درین بتخانه می گردد

درین محفل خبر از نور وحدت عارفی دارد

که بر گرد سر هر شمع چون پروانه می گردد

مشو از تیغ رو گردان که چون صدچاک گردد دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه