گنجور

 
اسیر شهرستانی

گلاب خون و عبیر غبار می طلبد

چه قرض کهنه ز ما آن سوار می طلبد

زبان نفهمی ترک نگاه گرم از دل

شراب شعله کباب شرار می طلبد

به خون حسرت جاویدکشتنم بس نیست

که خونبهای من از روزگار می طلبد

شود چو نکهت گل بال گرم پروازم

صبا گر از چمن آید که یار می طلبد

ز راه وعده نزاکت کشیدنم بس نیست

که دل تپیدن من انتظار می طلبد

شدیم محرم و گشتیم راز دار و همان

نگاه شرم به بزم تو بار می طلبد

فسرده خاطری آه گزنده ای دارد

که نار شعله از او زینهار می طلبد

گرفته ایم به راهی ز گریه سامانی

که آب بیشتر از انتظار می طلبد

مسافر است مروت ز کوی یار اسیر

دل شکسته ز ما یادگار می طلبد

 
 
 
کمال خجندی

مرا دلیست که از بار بار میطلبد

بسوز سینه انگار بار می طلبد

مرا دلیست که گر مست باشد و هوشیار

زمست خواه ز هشیار بار می طلبد

بکنج صومعه هوشیار در طلب نه و مست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه