گنجور

 
اسیر شهرستانی

جذبه شوق که می ریخت به پیمانه صبح

مست خورشید برون تاخته از خانه صبح

شبم از یاد تو جوش گل و آیین پری

می برد خواب پریشانم از افسانه صبح

چون سیه مست تهی شیشه به انداز صبوح

فرش گردیده شبم بر در میخانه صبح

نفس سوخته را فرصت پروازی بود

کف خاکستر ما شد پر پروانه صبح

شور دیوانه بیخواب تماشا دارد

شبم از گردش چشم تو پریخانه صبح

خاطر خرقه به دوشان چقدر منظور است

گنج خورشید گدازند به ویرانه صبح

موی ژولیده برازنده شوریده دلان

تاج خورشید طرازد سر دیوانه صبح

بیش از آن خاطر بیدار دلان می خواهد

که ببخشد گنه محرم و بیگانه صبح

انتظار تو شبی مست ز جا برد مرا

تا به جایی که شکستم در کاشانه صبح

نفس افشاگر رازی است که در عالم نیست

گنج پنهان نتوان کرد به ویرانه صبح

عمر کوتاه کجا حسرت بسیار کجا

چقدر خواب توان کرد به افسانه صبح

بیش از اندازه می مست شد امروز اسیر

گردش چشم که می ریخت به پیمانه صبح

 
 
 
صائب تبریزی

می زند موج پریزاد، صنمخانه صبح

فیض موجی است سبکسیر ز پیمانه صبح

می شود زود چو خورشید چراغش روشن

هر که جایی نرود غیر در خانه صبح

تخم اشکی بفشان، خوشه آهی برچین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه