گنجور

 
اسیر شهرستانی

بسکه از مهر او گداخته صبح

علم صدق بر فراخته صبح

جلوه ای کن عجب تماشایی است

برت آیینه خانه ساخته صبح

نرد با آفتاب می بازد

رنگ خود را چرا نباخته صبح

چه بساطی به خویش چیده ز رنگ

تا که را مشتری شناخته صبح

در هوای غبار جولانی

رفته از کار بسکه تاخته صبح

داو کن نقد آفتابش را

زر انجم نبسته باخته صبح

سنبل شام و یاسمین سحر

به هوای تو دسته ساخته صبح

شب وصل خیال قامت اوست

آه من گشته سرو و فاخته صبح

می توان دید اسیر از رویش

دل آیینه را نواخته صبح

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode