گنجور

 
اسیر شهرستانی

گرفتار کمند عشق را صیاد حاجت نیست

شهید خنجر بیداد را جلاد حاجت نیست

بلند آوازگی نخلی است از گلزار خاموشی

گر از من بشنود مرغ چمن فریاد حاجت نیست

مرا خود شیشه دل می خورد بر سنگ ناکامی

تو را در مکتب سنگین دلی استاد حاجت نیست

ز تأثیر توکل گشته ام از خلق مستغنی

مرا در بی نیازی از کسی امداد حاجت نیست

چو دل در هجر میرد جان نخواهد تهنیت در وصل

که در عید اهل ماتم را مبارکباد حاجت نیست

بهار آمد که از فیض جنون گلها زنم بر سر

اسیر این شور را سیر گل و شمشاد حاجت نیست