گنجور

 
اسیر شهرستانی

رنجی که چشم شب پره از نور دیده است

زخم دلم ز مرهم کافور دیده است

کی دار حقشناس فراموش می کند

آن سرگذشتگی که زمنصور دیده است

آسایشی که دیده ام از خواب بی رخت

بیمار عشق در شب دیجور دیده است

شبها به روز آمد و آن راه طی نشد

شوقم چو موسی آتشی از دور دیده است

ته جرعه ای ز باده پرستان بزم توست

عشق آنچه در پیاله منصور دیده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode